دستانش . . .
سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۴۲ ق.ظ
از ناقه افتاد ،
ولی ،
دستاش براش کاری نکرد ... ،
ببار ،
بارون ببار ،
باز هم ،
یادم آمد کربلا را ... ؛
به یعقـــوب ،
بوی پیراهن خونین کسی میآید ...
حکایت جوجــهایست ،
که ،
در انتــظار بیرون آمدن از تخـم ،
میمـاند ،
و حسرت میمانــــد ...
میتوان سخن از زلـــف یـــــار گفت . . .
وقتــی میبینــم ،
او هـست ،
مــن نیز هستــم ،
امـا قـسمــــت نیــست ...
نــادانی دیروز ،
شـــادی امروزم را گرفت ... ؛
نادانی امروزم را بگیر ،
تا شادی فردایم را از دست ندهم ... ؛
تمام شـب یکی دیگم ،
من از حالم برای مردم دروغهای بدی میگم ...
شاید من مُردم ،
حواسم نیست ... ؛
ولی دنیــا برایم زنــدان شده است ،
خودم زنــدانبــان شدهام ...