شهر مکّاره
نیزه به دستان ،
هر روز ،
در این شهر مکّاره ،
رژه میرویم ...
نیزه به دستان ،
هر روز ،
در این شهر مکّاره ،
رژه میرویم ...
رقیه جان!
حج تو ،
در طواف حضرت پدر است ؛
و صفا و مروهات ،
...
سرزنشها گر کند، خار مغیلان غم مخور ...
تترونهای ژاپنی ،
عطرهای فرانسوی ،
برنجهای پاکستانی ،
چایهای هندی ،
گویا در عزای تو همه جهان جمعاند ! ؛
ما هم آمدهایم ... ،
با نامههای کوفی ...!
هنوز چیزی عوض نشده ،
فقط تقویمها شیکتر شدهاند! ،
و سالهاست دو روز پشت سر هم، سرخاند ؛
میگویی نه ؟ ،
مسلمی بفرست ،
تا از بلندترین برج پایتخت پرتش کنیم ...! ؛
به یاد لبان تشنهات ... ،
ظهر عاشورا ،
شربت زعفرانی نوشیدیم ،
در جامهای کریستال ...! ؛
شب عاشوراست ،
چراغهای شهر را خاموش کنید! ،
بگذارید آنها که میخواهند کنار دریا بروند، بروند ... ؛
آن طرف راه را بر کاروان تو بستهاند ،
این طرف، چه راهبندیست جاده شمال ...!
راه رفتن علیاکبر را ،
بازیکردن رقیه را ،
و خواهر را ،
هنوز میشود خوب نگاه کرد ،
فقط تا فردا ...
این تلاطم وحشی دنیا ،
و آن کشتی ِ نجاتت ...
ایکاش ،
پسر نوح نباشم ...
این روزهای محرم ،
گریه میکنم ،
و به این فکر میکنم ،
که کی به قافلهات خواهم رسید ؟...
مانند حُر ،
سوی امامت که میروی ،
پشیمان ،
اما ، سربلند برو ...
دارد باران میبارد ؛
عاشق روضه طبیعتم ؛
در فصل پاییز ،
به سرخی میزنند برگها این روزها! ؛
آروم آروم ،
از طَبَق بیا کنارم ،
سر رو سرت بذارم ،
حرف نگفته دارم ... ؛