توهم تقــوا
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ
خیلی وقتها که گنـــاه نمیکنم ،
برای این است که ،
شرایـــط فراهم نیست ،
توهم تقــوا نگیرم ...
برای این است که ،
شرایـــط فراهم نیست ،
توهم تقــوا نگیرم ...
کابلی که با آن دستـش را بسته بودند ،
و زنده دفنش کرده بودند ،
دور استخوانهای دستــش بود ...
او هم ،
زیر بـــاورمان یــک نقـطــه میگذارد ،
و میشود یــــــاور مــا ...
همه مــردم سوار شدند ،
وقتی به بهــشت رسید ،
همـه پیــاده شدند ،
یادشان رفته بود ،
مقصــد خـــدا بود ،
نه بهــشت ؛
دلـــمان که میگیرد ،
تاوان لحــظاتی است که ،
به غیر او دل بسته بودیم ؛
باز مــاه گرفت ،
ماه دلـــم گرفته است بیتــــو ...
برایمان کافــیست ؛
«من» را خـــط میزنیم ،
تا هرچه هست خدا باشد ؛
دوست دارم ،
کلیـــدش را بدهم دست خودش ...
خیلی ساده و بیتکلف ،
تو را صدا میزنم ...