حاجت روا ...
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۱۹ ق.ظ
دیشب به حرم خواهر امام رفته بودم ،
کنار ضریح مبارک خانم بودم که دیدم جوانی آمد کنارم و ضریح را گرفت ؛
درست نمیتوانست صحبت کند ،
زبانش کلمات را درست تلفظ نمیکرد ؛
با همون حالش اول یک پانصد تومانی انداخت در ضریح ،
سپس با لهجه گیلکیش شروع کرد به حرف زدن ؛
میگفت: خــانم ، به دادم برس ، حدود چند ماهه بیکارم . به خدا میخوام نون حلال برای زن و بچه ام ببرم. نذار دستم رو جلوی برادرام دراز کنم ... ؛
هنوز حرفهایش تمام نشده بود که یکدفعه کسی صدایش کرد ،
به او گفت: چکار میتوانی بکنی!؟ چکاری بلدی؟ ؛
خلاصه هنوز یک دقیقه هم از عرض حاجتش نگذشته بود که من شاهد بودم حاجت روا گشت ... ؛
از آن زمان حالم متحول شد ؛
احساس کردم این پیامی بود برای من ... ؛