خودت گفته بودی فقط از من بخواه. با این کوله بار سنگین، حالا دلم بهانه می گیرد: دلم برای آسمان آن آبی بیکران؛ برای ستاره ها؛ برای سپیده؛ برای پرواز؛ دلم برای هرچه آن بالاست تنگ شده. دیدی چه شد: حالا شده ام خاک نشین ترین پرنده ی آسمان تو. اصلا من آن سبد را رها کردم، من همه ی بار سنگینم را واگذاشتم، وبالم را گشودم که تو را ببینم که تو ببینیم. ای که صدایم کردی، من اینجا پشت در مانده ام: درمانده. تو گاهی هم در را باز کنی، من به نگاهی دلخوشم که من از تو فقط خودت را می خواهم. من حتی "خودم" را پشت در جا گذاشتم تا فقط اسم تو بماند: کریم خطابخش بخشنده ی مهربان.
سنگین تر از سنگین، بسان مرد سیلی خورده ای غمگین، سکوتی کرد و در خود رفت و درهم شد. کمی نالید و بس غرید و بر خود اندکی پیچید، به قهر آمد دگرگون شد. فراز آمد فرو افتاد و برپا شد؛ به این سو شد به آن سو شد؛ به خون بنشست رخسارش، چه گلگون شد. هیاهو شد تلاطم شد هوا گم شد تمامی باز مجنون شد؛ دهان وا کرد و غوغا کرد و هر بیننده مفتون شد؛ جهان گویی که افسون شد. نیام از تیغ خالی شد: چه برقی زد، چه برّان شد. غضب آلوده بالا برد و بر خود زد ... و بر خود زد؟ عجب! حیرت! شگفتا! حسرتا! چون شد؟...چرا؟ اینسان؟!... چه آسان شد
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
خودت گفته بودی فقط از من بخواه.
با این کوله بار سنگین،
حالا دلم بهانه می گیرد:
دلم برای آسمان
آن آبی بیکران؛
برای ستاره ها؛
برای سپیده؛
برای پرواز؛
دلم برای هرچه آن بالاست
تنگ شده.
دیدی چه شد:
حالا شده ام خاک نشین ترین پرنده ی آسمان تو.
اصلا من آن سبد را رها کردم،
من همه ی بار سنگینم را واگذاشتم،
وبالم را گشودم
که تو را ببینم
که تو ببینیم.
ای که صدایم کردی،
من اینجا پشت در مانده ام:
درمانده.
تو گاهی هم در را باز کنی،
من به نگاهی دلخوشم
که من از تو فقط
خودت را می خواهم.
من حتی "خودم" را
پشت در جا گذاشتم
تا فقط اسم تو بماند:
کریم خطابخش بخشنده ی مهربان.